فصل بهار بود و فصل کوچ،
باران نم نم از نوع بهاری زمین تازه
بیدار شده را صورت می شست،
آغاز تعطیلات مثل زنگ پایان
مدرسه بود برای شهرنشینان که عمری دل را در قفس در و دیوار
پوسانده بودند با همهمه و فریاد و غریو شادی تن خسته خود را به
دامن طبیعت می سپردند تا شاید جانی دوباره بگیرند برندگان بی
چون و چرای این میدان کودکان بودند بی خبر از همه جا نه تورم
میدانند! و نه گرانی! نو می پوشند و شیرینی میخورند و بازی میکنند
من هم از فیروزآباد عازم منطقه هنگام بودم در راه با واژه ها ور
میرفتم جاده شلوغ بود و رفت آمد زیاد، دخترکان و پسرکان نو پوش
تر گل و ور گل با دهانی که بدون استراحت فقط میجنبیدند بی اختیار
به لب می آید کاش همیشه کودک بودم و بچه میماندم جاده پیچ در
پیچ هایقر در آن هیاهوی به انتظارنشسته بود تا حادثه ای را روایت
کند و برگی دیگر از زندگی را برایم رقم زند حادثه ای که بذر بغض
را در گلویم کاشت تا همیشه ثمر اشک را در سبد چشمانم مهمان کند
دخترکی ایلیاتی شاید با هفت ، هشت و شاید نه سال سن که هنوز به
جاده زندگی نرسیده اقبالش او را در پیچ جاده هایقر......
ادامه مطلب در ادامه مطلب